آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

عقیقه

چند وقته که میخوام داستان پختن عقیقه ام را بنویسم که امروز موفق شدم آخه این چند روزه به علت در آوردن دندان در فک بالا خیلی بهانه گیر شده ام و بیشتر وقت مامان گرفته میشه چون هر وعده غذارو اگه بخورم تقریبا یک ساعتی طول میکشه  .خلاصه از اول تولد مامان و بابا تصمیم داشتند تا من را عقیقه کنند که این کار جور نمیشد تا اینکه قرار شد قبل از گرم شدن هوا و ماه رمضان این کار انجام شود که روز جمعه پنجم خرداد مصادف با سالروز شهادت امام هادی عقیقه پخته شد البته از چند روز قبل مقدمات آن مثل خرید مواد مورد نیاز که آشپز صورت داده بود و پاک کردن نخود وبقیه کارها انجام شد عصر پنجشبه هم گوسفند کشته شد و همان شب عقیقه در پارکینگ منزل پدر بزرگ بار گذاشته شد چون احت...
18 ارديبهشت 1392

سیسمونی

چندروزه که مامانم بیاد روزهای تهیه سیسمونی من و خاطرات اون دوران افتاده وتصمیم گرفت یک پست با عنوان سیسمونی درست کنه فکر میکنم علتش هم خرید سیسمونی برای نی نی عمه جانه چند روز پیش که مامان به اتفاق عمه برای خرید به فروشگاه چیکو رفته بودند تمام مدت به یادخرید سیسمونی برای من بود واون دوران براش یادآوری شده بود که چقدر دوران خوب و شیرین و البته پر استرسی بوده چون همش نگران بود که چیزهایی که تهیه میکنند مناسب من باشد وهمچنین بتونه بهترینها رو برای من فراهم کنه که خدا رو شکر توانست با کمک مادر جون و خاله جون و بابایی مهربون یک اتاق قشنگ برای من درست کنه.اتاقی که الان دیگه خیلی از لباسها و کفشهای کمدش رو پوشیدم ودیگه کوچیکم شده با خیلی از اسباب با...
18 ارديبهشت 1392

شب یلدا

خیلی وقته فرصت نکردم بیام پست جدید بزارم ولی چند روز پیش که عکسها رو نگاه میکردم یاد شب یلدا افتادم و تصمیم گرفتم یه پست با عنوان شب یلدا بنویسم اون شب در منزل مادر جون جمع شده بودیم باتفاق خاله ودایی ها .مادرجون هم خیلی زحمت کشیده بودو کلی خوراکی خریده بودوبا کمک هم یه میز کرسی قشنگ چیدیم.شب خیلی خوبی بود وخیلی خوش گذشت فقط تنها چیزی که مامان والبته همه رو ناراحت میکرد خالی بودن جای باباعلی پدر بزرگم بود چون همیشه دوست داشت شب یلدا رو به بهترین شکل ممکن برگذار کنه.روحش شاد و یادش گرامی باد . اینم چند تا عکس از دومین شب یلدای من                                                                ...
18 ارديبهشت 1392

پانزده ماهگی

چهارشنبه ۱۱/۱۱/۱۳۹۱ پانزدهمین ماه تولد من بود ومامان وبابا تصمیم گرفتند که این روز رو برای من ثبت کنند .پس باهم رفتیم یه کیک کوچیک خریدیم وبردیم خونه بابایی وچشن کوچیکی با هم داشتیم.                                                                                                                ...
18 ارديبهشت 1392

چکاپ پانزده ماهگی

امروز صبح با مامان رفتیم درمانگاه تا چکاپ پانزده ماهگی رو انجام بدیم البته چند روزی هم دیر شده بود که فرصت دست نمیداد تا امروز.شکر خدا همه چی خوب بود قد و وزن ودور سر.امروز برای اولین بار ایستاده قدمو گرفتند ولی من یه کم موقع اندازه گیری گریه کردم که باعث شد مامان از همین حالا اضطراب سه ماه دیگه وواکسن منو داشته باشه که وقتی واکسن بزنم باگریه من چیکار کنه. خلاصه بعد از برگشت از درمانگاه رفتیم پارک ومن یه کم بازی کردم البته زود رفتیم خونه چون هم خسته شده بودم هم گرسنه.  اینم عکس امروز من در پارک                                                     این عکسام از منه در پارک نزدیک خونمونه که چند روز پیش با مامان رفته بودیم              ...
18 ارديبهشت 1392

کنجکاوی

از وقتیکه خودمو شناختم وچهار دست و پا میرفتم تا الان که مهارتم در راه رفتن بیشتر شده وکاملا میتونم بدوم در راه شناخت اشیاو وسایل مختلف وکنجکاوی در مورد اونها بودم که متاسفانه اسمش بد در رفته وبه عنوان شیطونی میشناسنش.حالا اسمش هر چی میخواد باشه ولی من از این کار لذت میبرم با این که میدونم کار مامان روخیلی زیاد میکنم ولی بازم میدونم که اینقدر مهربون هست که به خاطر من این فداکاری رو میکنه وخرابکاری های منو جمع میکنه.اغلب صبح ها که از خواب بیدار میشم یکسره میرم تو آشپزخونه و یک چیزی مثل کفگیر یا ملاقه یا هر چیزی که بدستم بیاد رو میارم و وسط حال رها میکنم و میرم سراغ یه چیز دیگه بعضی وقتها میرم سراغ کیف وسایلام یا بیرون ریختن لباسها و کفشهام از ک...
18 ارديبهشت 1392

سال نو

بلاخره سال ۹۲ رسید و من سومین سال حضور در کنار مامان و بابا رو احساس میکنم  امیدوارم سال جدید برای همه سال خوبی باشه سالی سرشار از شادی و سلامتی اینجا خونه بابایی و من مشغول خوردن سنجد                              اولین سال نو من مامان منو چهل روزه باردار بود - نوروز ۱۳۹۰ دومین سال نو من چهار ماه و هجده روزه بودم- نوروز ۱۳۹۱ سومین سال نو من شانزده ماه و نوزده روزه بودم- نوروز ۱۳۹۲                                   ...
18 ارديبهشت 1392

سفر نوروزی

جمعه نهم فروردین من و مامان و بابا رفتیم یه سفر نوروزی جزیره کیش. این دومین سفر من به کیش بود جای همه ی دوستان خالی خیلی خیلی خوش گذشت با اینکه من در طول پنج روز سفر سه روزش رو کمی ناخوش بودم ولی با این حال خیلی سفر خوبی بود از همه بهتر هوای خوب و گلهای کاغذی که زیبایی دو چندانی به زیباییهای جزیره داده بود.موسیقی زنده وکنسرت و آتش بازی وکلی برنامه ویژه نوروز بود .منم که کلی کالسکه سواری کردم وتمام وقت تو پاساژا و خیابونا سوار کالسکه بودم وکلی هم از این بابت خوشحال بودم. اینم چند تا عکس من از دومین سفرم به جزیره کیش                                                                                                                   ...
18 ارديبهشت 1392

18 ماهگی

چهارشنبه یازدهم اردیبهشت  من یکساله ونیمه شدم که مصادف بود با روز مادر اونروز شام مهمان مادرجون بودیم مامان و بابا هم تصمیم گرفتند که یه جشن کوچیک برام بگیرن .شب که داشتیم میرفتیم خونه مادر جون یه کیک خوشگل خریدیم  و بردیم اونجا ولی به کل یادمون رفت که شمع هم بخریم از بس شیرینی فروشی شلوغ بود و همه کیکها هم سفارشی از قبل بود شانسی  کیک گیرمون اومد .شب خیلی خوبی بود و به همه خیلی خوش گذشت از اینجا هم روز مادر رو اول به مامان خودم که خیلی دوسش دارم بعدبه همه ی مامان های مهربون که برای ما بچه ها خیلی خیلی زحمت میکشن تبریک میگم امیدوارم خدای مهربون سایه هیچ مادری رو از سر بچش کم نکنه .                                                         ...
18 ارديبهشت 1392

واکسن هجده ماهگی

چهار شنبه یازدهم من هجده ماهه شدم و باید واکسن هجده ماهگی میزدم ولی درمانگاه ما یکشنبه ها واکسن میزنن پس منم یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ساعت دوازدهم ونیم با مامان و بابا رفتیم درمانگاه یه کم موقع وزن وقد گریه کردم ولی گریه اصلی موقع زدن واکسن بود ولی بابا منو زود برد بیرون مامان هم برام شکلات چوبی همراش اورده بود که مشغول اون شدم و گریه یادم رفت قبل از زدن واکسن مامان خیلی از همه شنیده بود که این یکی خیلی سخت و دردناکه و همیشه نگران من بود که چجوری میشه ولی شکر خدا همهچیز خیلی بهتر از تصورمون شد وقتی هم اومدیم خونه قطره استامینوفنم رو خوردم و خوابیدم مامان هم جای واکسن رو برام خنک کرد تا دردش کمتر بشه فردا صبحش یه کم بهونه میگرفتم که با مامان رف...
18 ارديبهشت 1392